https://srmshq.ir/awk12y
کتاب «جنایت خیابان گاندی ساعت پنج عصر» در مورد سمیه و شاهرخ است همان جنایتی که در دیماه هزار و سیصد و هفتاد و پنج در خیابان گاندی خانه شمارۀ نوزده رخ میدهد. با همکاری شاهرخ خواهر و برادر کوچکتر سمیه با دستانش خفه میشوند، سنشان کم است و عاشق همدیگر هستند، خانوادهها اجازه نمیدهند ازدواج کنند و آنها تحت تأثیر شرایطی که داشتند به بهانه ازدواج نکردن انتقام میگیرند.
ماجرا بهصورت رسانهای توسط روزنامهنگار مطرح یکی از روزنامههای سراسری بازتاب زیادی پیدا میکند.
«مهراوه فردوسی» نویسنده کتاب با این ماجرا در سن یازده سالگی روبرو میشود آنهم در شهر کوچک کرمان؛ شهری ساکت و آرام دور از شلوغیهای پایتخت، شهری که مردمانش در دهه هفتاد بیشتر مهجور و محجوب بودند، مشتاق شنیدن خرده روایت و علاقهمند به سرک کشیدن در زندگی هم. نویسنده یادش نمیآید به چه میزان ذهنش با جزییات پرونده درگیر شده. روزنامهها را میخوانده و گاهی هم در مدرسه روزنامهها دستبهدست میشده؛ سر صف مدیر و در کلاس هم معلمهای پرورشی در موردش حرف میزدند. زیاد به آنها هشدار میدادند و یادآور میشدند این قتل توسط دختر و پسری انجام شده که احتمالاً از ارزشهای انقلاب دورند. این مسئله که آنها به عرف جامعه عمل نکردند و روابط دختر و پسری را به شکل نادرستش انجام دادند مرتب تکرار میشد و هیچکس به این موضوع اشاره نمیکرد که شاید این دو نوجوان فقط اشتباه کردهاند و به آن معنا جنایتکار نیستند. پیچیدگی پدیدهای که اتفاق افتاده بود زیاد بود و با توجه به شرایط آن زمان شاید نویسنده، همنسلهایش و حتی بزرگترهای آنها هم درکش نمیکردند.
پدر نویسنده در شهر زادگاهش صاحب رسانه است. مدیرمسئول و سردبیر هفتهنامه «فردوس کویر». دختر، روزنامهنگاری را در مکتب پدر میآموزد و آماده تحصیل در رشته روزنامهنگاری دانشگاه علامه تهران میشود با آن ترس کوچکی که از یازده سالگی همیشه گوشه ذهنِ «مهراوه فردوسی» است. برای انجام کاری به خیابان گاندی میرود، از سر کنجکاوی یا همان ترس نهادینه شده در وجودش خانهای که حدس میزده باید محل وقوع جرم باشد را میبیند. خانه در این سالها دست به دست شده و شاید چندباری هم بازسازی، نگاه که میکند همچنان تمام ترسهایش زنده میشود، با آدمها هم که حرف میزند، مخصوصاً آدمهایی که در تهران زندگی میکردند و همشهریان جدیدش بودند، بهگونهای همهشان به داستان سمیه و شاهرخ وصل میشدند و این ماجرا را به خاطر میآوردند و برایشان ترسناک و باورنکردنی بوده.
شاید از آن دوران زمان زیادی گذشته باشد اما همه این اتفاقها، تلاقیها، کنشها و تأملها در نهایت بسترساز نوشتن کتابی شد با شش بار چاپ مجدد که به عنوان کتاب برتر تیرماه انتشارات نیز معرفی شد.
و اما بهانۀ اصلی گفتوگو با نویسنده در آنچه میخوانید؛ روایت محور بودن کتاب، نثر ادبی جاافتاده، بررسی جامعهشناختی ماجرای خیابان گاندی در زمینههای تحلیلی اجتماعی جرمشناسی و کنکاشی روزنامهنگارانه در مورد جایگاه رسانه و حکومت در چنین پروندههایی.
اینکه سمیه و شاهرخ بعد از خواندن کتاب چه حسی داشته باشند در روند کارتان دخیل بود؟
در زمان نوشتن کتاب به سمیه و شاهرخ فکر میکردم و تمام تلاشم این بود به واقعیت وفادار بمانم؛ اصل ماجرا مشخص بود و در تمام رسانههای آن زمان هم منتشر شد؛ اما در این روایت کار من سخت بود؛ هم باید به واقعیتی که رخ داده وفادار میماندم و هم خودم را از هرگونه قضاوتی در مورد این دو نفر رها میکردم. همانطوری که در مقدمه کتاب هم گفتم در ساختار اولیه کتاب قصد داشتم سراغ آنها بروم؛ اما هرچه جلوتر رفتم بیشتر مطمئن شدم علل و انگیزه آنها از قتل، کندوکاو پیرامون قتل و بازخوانی آن پرونده کار و دغدغه من نیست. نه سودای آن را داشتم و نه حتی دلم میخواست از این راه تیراژ کتاب را بالا ببرم و به آن سمت زرد حوادث کشیده شوم. بیشتر میخواستم پرونده دستمایهای باشد برای حرف زدن از مسئلۀ بزرگتری که سمیه و شاهرخ هم حتی بهنوعی قربانی آن بودند، نه بهعنوان قاتلانی که از آنها سلب مسئولیت میشود، بلکه افرادی قربانی مصلحتپنداری نهادهای ایدئولوژیک و تربیتی و آموزشی و حتی قربانی آن ابر روایتی که گاهی به پدیدههای اجتماعی ما تحمیل میشود.
جامعۀ دهه هفتاد کجای داستان ایستاده بود؟
این سؤال دقیقاً همان ایده اولیه من برای نوشتن کتاب بود. نوشتن مطلبی در مجله ناداستان منرا به سمت پرونده سمیه و شاهرخ کشاند؛ بهانه نوشتن آن مطلب عشق بود و یک ماجرای عاشقانه؛ کمکم در روند کار مواردی را دیدم که ورای خود پرونده و حتی عشق بود؛ برداشت اولیهام از پرونده خیلی ناقص و همراه با کجفهمیهایی بود که تحت تأثیر خاطرات کودکی در ذهنم مانده و در بزرگسالی کامل شده بود. همین برداشت من را دچار اشتباه کرده بود که ماجرای این دو عاشقانه است ولی با پیشرفت کار متوجه میشدم این پرونده اساساً پروندهای است که از دست دو قاتل و خانوادهها خارج و به یک پدیده هارش و یک آنارشی غیر قابل هضم در جامعه تبدیل شده است و فارغ از ابعاد متفاوت جنایت باعث شده بود که چشم و گوش جامعه به نوجوان بودن دو قاتل و تمام ویژگیها و بسترهای رشد و انگیزههای انتسابی و غیرانتسابی به آن دو حساس شود و اصل ماجرا یعنی قتل به حاشیه برود؛ اما جامعه آن زمان به خاطر همه گفتمانها و بزنگاههای تاریخی که عموماً در آستانه بروز و ظهور بودند از این پروندۀ جنایی استفادههای متفاوت کرد. اگر اسمش را سو استفاده نگذاریم.
ماجرا پهنا برداشت، گسترده شد و توسط تمام نهادهایی که میتوانستند گفتمانی تولید کنند و بسترساز خوانشهای متعدد نامعتبر شوند مورد بهرهبرداری قرار گرفت. همۀ نهادهای دولتی، حکومتی تا خردهگفتمانهای کوچکتر و نهادهای کمزورتری مثل معلمهای پرورشی و سایر معلمها، مثل گروه همسالان، خانوادهها و ... در خلق این برساخت حول محور این ماجرا سهیم بودند؛ و به نظرم همینجا بود که جامعه همراه با مصلحتهایی سوار بر موج حادثه شد و جور دیگری با این پرونده و دو نوجوان برخورد کرد؛ و شاید بتوان ادعا کرد حاشیههای آن زمان باعث شد این جنایت با جنایتهای شبیه به خودش متفاوت شود. نمیخواهم بگویم جنایتی عادی بود، بالاخره دو نوجوان دو بچۀ کوچک را به قتل رسانده بودند و این موضوع وجدان عمومی جامعه را دچار سرخوردگی، ناراحتی و دلخوری کرده بود و حتی احساسات آدمها را خراش داده بود؛ دو نوجوانی که از یک طرف هم قربانی بودند و نیاز به دلسوزی داشتند و هم باید از دستشان ناراحت و عصبانی شد و هم میشد به دور از حاشیهها و برچسبها مجازات آنها را تنها به دستگاه قضایی سپرد.
اما جامعۀ آن زمان به همدستی گفتمانهایی که سوار بر موج جنایت شده بودند رفتهرفته این جنایت را تبدیل به یک موجود عجیبالخلقه کردند. آن موجودی که بخشی از نیرویش را از جنایت میگرفت، بخشی را از جامعه، بخشی را از دادگاه افکار عمومی و قضاوتهای بیرحمانۀ مردم، بخشی دیگر را از گفتمانهای ایدئولوژیک و رسانههای مصلحتی میگرفت و تبدیل به اعجوبهای غیرقابل کنترل شده بود. میخواهم بگویم نحوۀ برخورد جامعه و حکومت به عنوان یک کل تفکیکناپذیر با تمام اعضا و اضلاعش در این پرونده دقیقاً همان موضوعی است که ما باید نسبت به سازوکار آن آگاه باشیم و بدانیم که ممکن است گفتمانهای پرزور و ایدئولوژیک با باقی پدیدهها هم این کار را بکنند.
ظاهرا میخواستید در این کتاب روایتی متفاوت از آنچه رخ داده بود را بیان کنید و توجه جامعه را به سمت دیگری بکشانید، برای رسیدن به این هدف از چه فرم و قالبی در نوشتن استفاده کردید؟
از دو زاویه سراغ مرور تاریخی اجتماعی آن دوران رفتم. جستارها و پردهها. وقتی بخواهیم یک پدیده را فهم کنیم اول باید بستر و زمینههای بروز آن پدیده را بررسی کنیم. برای فهم این بستر بود که در بخش جستارها سراغ پدیدههای اجتماعی آن زمان رفتم، اتفاقات واقعی که در بستر سیاسی اجتماعی فرهنگی و حتی اقتصادی آن زمان در حال اتفاق افتادن بود را مرور کردم؛ از زوایای مختلف به زیر پوست جامعۀ آن دوران خزیدم و از لابهلای خبرها و روزنامهها، کتابهایی که نگارش میشد، فیلمهایی که پخش میشد تقاطعهای گفتمانی دهۀ هفتاد را بیرون کشیدم.
از طرف دیگر با حرف زدن با آدمهای درگیر در پرونده روایت را چندصدایی کردم تا تکثر نظرات خواننده را به قضاوتهای یکطرفه یا جهتگیرانه نکشاند. تاریخنگاری روایی به من کمک میکرد تا موضوعی ابتدایی که در ذهنم بود و اصلاً هیچ ربطی به خود حادثه و انگیزهها و آدمهای درگیر در آن نداشت را با یک واقعبینی اصولی و درست به مخاطب منتقل کنم. در بخش پردهها اما زبان روایت زبانی قصهگوتر است. در پردهها بیشتر از آنکه منِ راوی دیده شود، فضاسازی و شخصیتپردازی، ریتم، زبان و لحن به چشم میآید. ترکیب این دو بخش آن فضای بازی که برای روایتگری و تحلیل احتیاج داشتم را در اختیارم قرار میداد.
خردهروایتها روایت اصلی را خورده بودند
تقریباً در تمام کتاب، جستارهایی از روزنامههای دهه هفتاد و ارجاعاتی اینچنینی میبینیم؛ در انتخاب رسانههای مورد استناد چه معیارهایی داشتید؟
یکی از بزرگترین منابع و مستنداتی که استفاده کردم «روزنامه ایران» و تیم آقای بلوری و سایر دوستان حرفهایشان بود. اگر آنها نبودند که اخبار جنایت را دقیق شفافسازی کنند و به رسالت روزنامهنگاریشان عمل کنند شاید نمیتوانستم بخشی از کتاب را بنویسم.
اما هنگام مطالعه با چند دسته رسانه برخورد کردم. تکلیفم با رسانههای عامهپسند مشخص بود چون ردپای شایعات از خلال ماجراهایی که در روزنامهها نوشته شده بود و خیالپردازیهای گاه و بیگاه بعضی از روزنامهنگاران به خوبی پیدا بود_ اینگونه نوشتن گاهی هم در روزنامهنگاری حوادث رایج است_ در کتاب هم مطرح کردم، بخشی از روزنامهها و رسانههایی که سراغشان رفتم خصوصاً روزنامههای عامهپسندِ آن زمان به شایعات پیرامون پرونده زیاد دامن زدند. این بخش از روزنامهنگاران گاهی هم به خاطر بالا بردن تیراژ روزنامههایشان با شایعهپراکنی شرایط را برای دادگاه و سیستم قضایی که داشت کارش را انجام میداد سخت میکردند، هم برای مردمی که پیرامون این موضوع حرف میزدند و هم برای خانوادههای مقتول و قاتل. بهطورکلی از موضع خبررسانی و شفافسازی همیشه رسالت خیلی سنگینی گردن رسانهها بوده و باید قبول کنیم در دهه هفتاد رسانهها بسیار تأثیرگذار بودند، چون اینترنت و فضای مجازی را بهعنوان پایگاه خبری و اطلاعرسانی نداشتیم. تلویزیون بود و روزنامه؛ که تلویزیون کارکرد خیلی متفاوتی از روزنامه داشت و عموماً مخاطبان، اخبار دسته اول را از روزنامهها و مخصوصاً روزنامههای سراسری دریافت میکردند. روزنامهها خیلی بیشتر از زمان حال در جایگاه واقعی یک خبررسان با کیفیت در بطن جامعه حضور داشتند. از آن طرف برخی روزنامهها و رسانههای ایدئولوژیک که تریبون رسمی کشور بودند در مورد این ماجرا بسیار مصلحتی عمل کردند و حتی اگر هم قصدشان این بود که ماجرای سمیه و شاهرخ را به عنوان دو نوجوانی که بیشترِ ارزشهای نظام سیاسی و اجتماعی را به چالش کشیده بود قابل هضم کنند در نهایت باعث هراس اخلاقی و تنگتر کردن فضا شده بودند. بسیاری از گفتمانهای ایدئولوژیک بعضاً سرکوبکننده بهواسطه این پرونده و در همان بزنگاه تاریخی بود که قوت بیشتری گرفتن و عرصه برای نوجوانان و جوانان و شهروندان آن زمان تنگتر هم شد.
بهعنوان شاهدی که از آینده ظهور کرده بود هنگام ورق زدن روزنامهها و مرور آن دوران متوجه شدم که شایعات چقدر میتواند پدیدهای را از معنا و کارکرد واقعی که در پیرامونش وجود دارد دور کند و خودم هم خیلی تلاش کردم به این ماجرا دامن نزنم و شاید به همین خاطر هم بود که بسیاری از مصاحبهها، مشاهدات و حتی اطلاعاتی را که جمعآوری کرده و کشف کرده بودم به نفع روایت اصلی و به خاطر همین دوری از قضاوتها و شایعات از کتاب حذف کردم و میتوانم حدس بزنم احتمالاً بخش زیادی از آنها باعث بالا بردن تیراژ کتاب هم میشد و احتمالاً مخاطبی را هم که به صورت جدی میخواست فقط در مورد این پرونده کنجکاوی کند و سرک بکشد و از انگیزههای قتل و مسائل بیشتر پیرامون آن و حتی از اکنون زندگی آن دو نوجوان که شخصیتهای اصلی پرونده بودند باخبر شود را ناامید و سرخورده خواهم کرد؛ و این یکی از مواردی بود که از همان ابتدای کتاب پیشبینیاش میکردم و عامدانه به سمتش رفتم و هدفم همین بود. اصلاً قصد بازخوانی پرونده و دامن زدن به شایعات پیرامون آن را نداشتم، میخواستم مسئله بزرگتری را بگویم که اتفاقاً هیچ ربطی به سمیه و شاهرخ نداشت.
دیگر کورکورانه تنبیه نمیکنم و برایشان حکم نمیتراشم
در سال هفتادوپنج شما نوجوانی یازده ساله بودید و اکنون سی و هشت ساله هستید؛ تحقیقات میدانی انجام دادهاید و روزنامههای آن دوران را ورق زدهاید؛ در دیدگاهتان نسبت به ماجرا تغییری ایجاد شد؟
خیلی متفاوت شدم. در آن زمان صد درصد محکومشان میکردم و خیلی زبان و تفکرم شبیه گفتمانی بود که از نهادهای تربیتی انتظامی حتی دولتی و حکومتی میگرفتم. فکر میکردم کارهایشان خیلی دور از شأن و عرف است و غیرقابلبخشش؛ البته هنوز هم موقع فکر کردن به این قتل خانوادگی بسیار آزرده میشوم چون با هر نسبتی که به این ماجرا نزدیک بشوی دو بچه بیگناه به قتل رسیدهاند. ولی دیگر آنها را فارغ از بستر و شرایطی که داشتند نمیبینم. آنها را یک جز در یک کل بزرگتر میبینم و کورکورانه در ذهنم برایشان حکم نمیتراشم. به زمینههای رسیدن به این ماجرا، احساساتی که داشتند، شرایطی که تجربه کردند، بستر زندگی و خانوادگی و حتی جامعه آن زمان هم فکر میکنم. نمیخواهم بگویم این دو نفر تحت تأثیر عواملی در جامعه دست به قتل زدند. _چرا بقیه آدمهایی که در همان شرایط زندگی میکردند این کار را نکردند؟!_میخواهم بگویم در واقع ورود به این پرونده و بررسی آن از جنبههای مختلف مرا به این بلوغ رساند که سادهانگارانه سراغ پروندهها و پدیدههای اجتماعی نروم، مراقب برساختهای اجتماعی باشم.
با کنکاشی که در شرایط اجتماعی، اقتصادی و سیاسی جامعه دهه هفتاد داشتید؛ چه کمبود و کاستیهایی بود که باعث شد سمیه این سمیه شود و آیا هنوز هم وجود دارد؟
از اول هیچ ادعایی نداشتم که برای رسیدن به چرایی و انگیزۀ قتل این دو نوجوان زمینهها و بسترهایی را بررسی کنم. نه کار من بود و نه کار هیچکس دیگری چون پیدا کردن اینگونه روابط عِلی کار خیلی سختی است؛ به نظرم حتی خود آنها هم ممکن است خودِ آن دوران و خودِ مرتکبِ قتلشان را به سختی به یاد بیاورند.
پس کشف علل قبل از ماجرا کار من نبود اما در مورد بعد از ماجرا میتوانم حرف بزنم. اینکه پس از آنکه آن اتفاق افتاد جامعه، حکومت، رسانهها و ما چه کردیم؟
ماجرای «جنایت خیابان گاندی» شوک بزرگی به جامعه وارد کرد و بعد از آن با هر بار خوانش و مواجهه رسانههای ایدئولوژیک، نهادهای تربیتی مثل مدرسه، خانوادهها، نهادهای انتظامی، اجتماعی و حکومتی شوکهای دیگری به جامعه وارد شد. مانور رسانهها و دربارۀ آنچه رخ داده بود با انواع تهدیدها و ارعابهایی که پیرامون آن به وجود میآورد شکل دیگری از هراس را در دل جامعه به وجود آورد؛ و باعث شد پرونده ابعاد بیشتری پیدا کند. یکسری از گفتمانها و رخدادهای آن دوره روی این جنایت سوار و به بهانه این جنایت گفتمانهای بعضاً حتی منزویتری، سربرآوردند. مهم نبود درست یا غلط، واقعی یا غیرواقعی معنادار یا بیمعنی باربط یا بیربط، آنها هر طور که شده خودشان را به جنایت پیوند زدند. نهادها و حتی آدمها برای نشان دادن هراسهایشان در آن دورۀ زمانی یک نشانه و آدرس دقیق پیدا کرده بودند.
حکومت و نظام ایدئولوژیک هم برای اینکه بتواند اعمال قدرت کند بهصورت مکرر به این پرونده ارجاع میداد.
در کتاب عنوان کرده بودید که «دخترانی که در دادگاه ایستاده بودند همان مادران سرخورده آینده بودند» بهعنوان نویسنده کتاب و فردی که در آن زمان نوجوان بودید، این اتفاق در روحیه، نوع نگاه و رفتار نوجوانان دهه هفتاد تأثیر گذاشت؟
بله، ترس زیادی ایجاد کرد. ترس از جنس مخالف و عشق شاید بیشتر از هم به چشم آمد. برای منِ یازده ساله آن زمان که تحت تأثیر مدرسه و خانواده بودم همه چیز ترسناک شده بود. البته پدر و مادر و بهویژه مادرم مفهوم عشق را برای من بهصورت محافظتشدهای تغییر داد. رفتار عاشقانۀ مادرم با ما و پدرم و حتی همۀ آدمای دوروبرش مرا از وحشت و خطر عمیقی که در معرض آن قرار گرفته بود رهانید؛ اما شاید دخترهای هممدرسهای من این تجربه را نداشتند. شاید همۀ این نهیبها، وحشتها و سرزنشها تبدیل شده بود به پتکی بر پیکر بیجان بسیاری از مفاهیم بهدردبخوری مثل عشق.
در کتاب از دید جامعه، سمیه دختری بود با آزادیهای زیاد؛ شما چه دیدگاهی دارید؟ و اگر خودتان روزی مادر شوید چه روشی را در پیش میگیرید؟
همیشه مسائل را باهم اشتباه میگیریم و پدیدهها را تک علیتی نگاه میکنیم. این همان اصل مهمی است که تلاش کردم در کتابم با آن مخالفت کنم و دنبال تکثر صدایی و تحلیل در کتاب بودم تا آدمها انواع تحلیلها را بشنوند و بعد خودشان قضاوت کنند. فکر میکنیم آزادی دادن به نوجوان مساوی است با جنایت، آزادی دادن به نوجوان مساوی است با ولنگاری. عوامل زیادی در تبدیل کردن یک آدم به قاتل مؤثر است. این مسائل وجود دارد و برعکسِ آنهم صادق است. مشکل از آنجا نشأت میگیرد که در نظامهای بستهبندی شده به نوجوانان بهعنوان سوژههای نظمناپذیر و مسئلههای لاینحل نگاه میشود. به آنها به چشم افرادی در معرض موقعیتهای فیزیکی، روحی نامتعادل با اختلالات هورمونی بالا مینگریم و فکر میکنیم نمیشود آنها را کنترل کرد. به نظرم اساساً این راه و روش اشتباه است که نوجوان را بهعنوان یک انسان نمیبینیم و فکر میکنیم باید حتماً کنترلش کنیم و یک پکیج بستهبندی شده و یک قالب مشخص برایش تعیین کنیم تا همه آنها یک شکل فکر و عمل کنند در حالی که آدمها بهویژه نوجوانان با تفاوتهایشان زیبا هستند و اتفاقاً این تفاوتها و تمایزها هستند که به آدمها هویت میدهند. اگر روزی خودم نوجوانی داشته باشم کاری میکنم که پدر و مادرم با من میکردند؛ بهویژه مادرم. با منش عاشقانهاش و نه گفتار شعاری. فکر میکنم رویکرد ما در رابطه با نوجوانان خیلی اهمیت دارد؛ اگر بهعنوان یک مسئله و مشکلی که باید حل شود نگاه شود فضای موجود قهرآمیز میشود ولی اگر فکر کنید نوجوان هم آدمی است که بسته به شرایط اکنونش نیاز به کمک و درک بهتری دارد قطعاً کمککننده است.
کتاب با مخاطب خود ارتباطی مؤثر داشته؟ و توانستهاید آنچه را که در ذهنتان بوده منتقل کنید؟ از جامعه چه بازخوردهایی گرفتهاید؟
نمیتوانم به تنهایی در این مورد حرفی بزنم و باید از خود مخاطب و انتشارات هم پرسیده شود. در شهرهایی مثل تهران، کرمان، قم، اصفهان، ساری، بابل و... نشستهای زیادی با بازخوردهای متفاوتی داشتم. مثلاً نشستی در تهران برگزار شد با دهه هشتادیهایی که کتاب را در یک باشگاه کتابخوانی خوانده بودند؛ در ابتدا برای من جالب بود بدانم کسی که تازه پنج سال، ده سال بعد از جنایت به دنیا آمده و هیچ ایدهای نسبت به شرایط آن زمان ندارد، قرار است چه بازخوردی از کتاب داشته باشد؟ چون تا آن زمان با همۀ کسانی که حرف زده بودم از حادثه اطلاعات اولیه را داشتند و خاطرههایشان مرور میشد.
بعد دیدم بیشترین بازخورد را از دهه هشتادیها دارم و خیلیها این امید را به من میدادند که تاکنون هیچ متن مدون و منبع کاملی دربارۀ دهه هفتاد و مسائلی که بر انسان دهه هفتاد میگذشته را نداشتیم که بتوانیم آن دهه را مطالعه کنیم.
میگفتند:«ما در کتابهای تاریخی در مورد قبل، بعد و دورۀ انقلاب، حتی دهههای سی، چهل و شصت زیاد مطلب خواندهایم ولی در مورد دهه هفتاد منبعی نداشتیم و با خواندن این کتاب شناخت نسبتاً جامعی از دهه هفتاد با همۀ پستیوبلندیهایش پیدا کردیم، مثلاً گفتمانهایی که درباره تهاجم فرهنگی بود، همۀ ما بعد از دهه هفتاد به دنیا آمدیم ولی انگار که بعد از گذشت بیست و چند سال هنوز بعضی دغدغههایمان مشترک است».
از طرفی چند نفر بازخوردهای جالب و متفاوتی داشتند و میگفتند: «هر زمان از جنایت یا حادثهای میخواندیم که یک زن در آن درگیر بوده، آن زن یا به قتل رسیده بود یا زندهبهگور شده بود یا مورد سوءاستفاده قرار گرفته بود و به هرحال مفعول ماجرا بود ولی در این ماجرا داستان فرق میکرده است». مخصوصاً برای دخترهای هیجده، نوزده، بیست سالۀ ده هشتادی عاملیت داشتن و کنشمند بودن سمیه در آن زمان فارغ از عمل کریه قتلی که انجام داده و اصلاً قابل بحث و دفاع نیست جالب بود؛ و به نظر من این موضوع دیدی متفاوت نسبت به نسل جدید به ما میدهد که توانستهاند در مورد موضوعهای پیرامون خودشان بهخوبی آگاه شوند.
یکی دیگر از خوانندهها به من زنگ زد و گفت: «با خواندن کتابت خیلی بیشتر به دختر سیزده سالهام فکر میکنم و تصمیم گرفتم بیشتر به او توجه کنم.» پرسیدم چرا؟ کتاب که موضوع تربیتی نداشت؛ گفت: «نه، اما احساس کردم که ما پدر و مادرها باید به حرفهای نوجوانانمان بیشتر دقت کنیم مثلاً وقتی میگویند»: از شما متنفریم «بار معناییاش برای ذهن آنها خیلی بزرگ است. باید ریشه این حرف را پیدا کنیم و واقعیت را بفهمیم». برای من این تحلیل خیلی جالب و متفاوت بود؛ متوجه شدم هرکسی یک نوع خوانش از کتاب دارد.
https://srmshq.ir/vqn0pl
«وقتی نخستین بار نام «آگوتا کریستف» را شنیدم فکر کردم اهالی اروپای شرقی به اشتباه «آگاتا کریستی» را آگوتا کریستف میخوانند؛ اما طولی نکشید که فهمیدم نهتنها آگوتا، آگاتا نیست بلکه وحشتی که آگوتا خلق میکند هولناکتر از آگاتا است.» این جملات را «اسلاوی ژیژک»، فیلسوف شهیر اسلوونیایی در وصف آگوتا کریستف و آثارش گفته است. خودش هم اعتقاد داشت آثارش خیلی جدی هستند، خیلی ناراحتکننده و بیش از حد غمگین. با این همه باور داشت زندگی واقعی از آثارش هم تلختر است و او برای اینکه مردم بتوانند رمانهایش را بخوانند از تلخیشان کم کرده است.
کریستف در ۱۹۵۶ میلادی وقتی شعلههای جنگ به شهرشان رسید به همراه همسر و فرزند چند ماههاش از «مجارستان» به «سوئیس» فرار کرد و در شهر «نوشاتل» آن کشور پناهنده شد. به آموختن زبان فرانسه پرداخت و بعدها آثارش را نیز به همین زبان نوشت. چند سال در یک کارخانه ساعتسازی کار کرد، سپس کارش را رها کرد. از همسرش که استاد تاریخ بود جدا شد و نوشتن را جدیتر دنبال نمود.
کریستف در آغاز مسیر حرفهایاش به شعر و نمایشنامه روی آورد؛ اما در ادامه نوشتن داستان را انتخاب کرد. مهاجرت، جنگ و عواقب آن به دلیل تأثیر عمیقشان بر زندگی او، از موضوعات اصلی داستانهایش محسوب میشوند. او با سهگانه دوقلوها به شهرتی جهانی رسید. «دفتر بزرگ»، جلد اول این مجموعه در سال ۱۹۸۶ میلادی منتشر شد. این رمان با مهاجرت دو برادر دوقلو به همراه مادرشان از «شهر بزرگ» که مدام بمباران میشود به «شهر کوچک» آغاز میشود... پدر آنها به جنگ رفته و چند ماه است که خانواده خبری از او ندارند. مادر برای نجات فرزندانش مجبور به مهاجرت به شهر کوچک و نزد مادربزرگِ بچهها میشود. دو برادر که در کتاب اول نامی ندارند، تصمیم گرفتهاند با هم درس بخوانند. هر دو با یک موضوع انشا مینویسند. انشای بد را در آتش میسوزانند و انشای خوب را در دفتر بزرگ پاکنویس میکنند.
شصت و دو فصل رمان مانند موضوع انشا نامگذاری شده و مانند انشا هم کوتاهاند. کتاب به همین دلیل روایتی خطی و نثری ساده و بیتکلف دارد. انشا برای اینکه خوب باشد و در دفتر بزرگ پاکنویس شود باید واقعی باشد. «کلماتی که احساس را توصیف میکنند خیلی مبهماند، باید از کاربرد آنها اجتناب کرد و به شرح اشیا، انسانها و خود اکتفا کرد. در واقع شرح وفادارانه وقایع؛ مثلاً ممنوع است که بنویسیم «مادربزرگ شبیه یک جادوگر است»؛ اما میتوانیم بنویسیم «مردم مادربزرگ را جادوگر صدا میکنند».
در واقع ما در انشای دوقلوها با شخصیتها، مکانها و رخدادها مواجه میشویم. آنها در دفتر بزرگ، تجربه متفاوتی از زندگی نسبت به پیش از جنگ و مهاجرت دارند. غربت، فقر و خشونت تا پایان رمان که دو برادر از هم جدا میشوند و یکی از آنها به کشور دیگری میرود همراهشان است.
«توی خانه خودمان، در شهر بزرگ، مادرمان همیشه ما را میشست؛ زیر دوش یا توی وان. لباسهای تمیز تنمان میکرد، ناخنهایمان را میگرفت. برای کوتاهکردن موهایمان، ما را میبرد پیش آرایشگر. بعد از هر غذا دندانهایمان را مسواک میزدیم. در خانه مادربزرگ، شستن خودمان غیرممکن است. حمامی در کار نیست، حتی آب لولهکشی هم نیست. باید رفت با تلمبه از چاه حیاط آب کشید و آن را با یک سطل آورد. در خانه نه صابون هست، نه خمیردندان و نه پودر لباسشویی. توی آشپزخانه همه چیز کثیف است. کاشیهای قرمزرنگ و نامنظم میچسبند به کف پاها و میز بزرگ میچسبد به پشت دستها و آرنجها. اجاق از چربی سیاه شده است و دیوارها از دوده. با این که مادربزرگ ظرفها، بشقابها، قاشقها و کاردها را میشوید؛ اما آنها هیچوقت کاملاً تمیز نیستند و لایه ضخیمی از کثافت روی قابلمهها نشسته است. دستمالها خاکستریرنگ هستند و بوی بدی میدهند. اوایل، هیچ میلی به غذا نداشتیم، مخصوصاً وقتی میدیدیم که مادربزرگ چطور غذا میپزد: بیآنکه دستهایش را بشوید و فینکنان توی آستین لباسش. حالا دیگر به این موضوع توجه نمیکنیم. وقتی هوا گرم است، میرویم توی رودخانه آبتنی میکنیم، صورت و دندانهایمان را با آب چاه میشوییم. وقتی هوا سرد میشود، شستن همه بدن غیرممکن است. توی خانه ظرف خیلی بزرگ وجود ندارد. ملافهها، لحافها و لباسهای زیرمان ناپدید شدهاند. دیگر آن کارتون بزرگی را که مادرمان آنها را توی آن آورد، ندیدیم. مادربزرگ همه را فروخته است.»
«مدرک» دومین کتاب از سهگانه دوقولوها است که سه سال پس از دفتر بزرگ منتشر شد. کتاب هشت فصل نسبتاً طولانی دارد که با شماره از هم جدا شدهاند... رمان از لحظه جدایی دوقلوها شروع میشود. در اینجا ما برای اولین بار با نام آنها آشنا میشویم. نام برادری که میماند «لوکاس» است و آنکه به کشور دیگری میرود «کلاوس» نامیده میشود. مدرک از لحاظ فرم و روایت، پیچیدهتر از کتاب اول است.
«دروغ سوم» آخرین کتاب از سهگانه کریستف است که دو سال پس از مدرک به چاپ رسید. این رمان نسبت به دو داستان قبل پیچیدهتر است. رخدادها و روایتهای متداخل و تودرتو، همدیگر را قطع و کامل میکنند. در هم تنیدگی خیال و واقعیت و همچنین گذشته و حال، دروغ سوم را تکنیکیتر و خواندنیتر کرده است.
در طول سهگانه، نقش و مفهوم استعاری دوقلوها مدام تغییر میکند. هر چه جلوتر میرویم از خشونت به کار رفته در داستانها کاسته؛ ولی به ویژگیهای ادبی و تکنیکی آنها اضافه میشود. این مجموعه را باید به ترتیب خواند؛ در غیر این صورت برای مخاطب گنگ و مبهم خواهد بود.
https://srmshq.ir/u9gmka
۱- جهان هنوز با خودش به سازش نرسیده، مردم هنوز قلبهایشان اسیر حماقتهایشان است که جنگ راه میاندازند.
جنگ برای دو وجب خاک بیشتر... سیاستمداران از پس آرامش مردم کشور خودشان هم برنمیآیند آنوقت دلشان خوش است که فقط خطهای مرزیشان را بیشتر کنند... اه اه و هزاران اه که چه بهتر میبود اصلا هیچ مرزی وجود نداشت جهان یک واحد و یک تن میشد اصلا کشوری نبود همه با اسم دنیای بدون مرز زیست میکردند اینچنین همه از جنس یکی شدنشان برای ابد لذت میبردند این مرزهایند که فاصله میاندازند میان آدمها و فقط رنج برای هم میخرند... جهان بدون مرز یک آرامش ابدی داشت.
انسانها به صلح برسید پرنده سفیدش همیشه نظارهگرتان است.
تمام خاک زمین، سرزمین هر آنچه امروز با کشتار تصاحب میشود با قطرات خون کودکان، زنان، مردمان همه را باید گذاشت و رفت و داد به نسل بعد... نسلی که جز روسیاهی چیزی از ما نخواهد دید.
اگر از خلقت بشر تا کنون از مردم عادی بپرسند که به دست آوردن خاک بیشتر ارزش این همه خونریزی را دارد بدون شک کسی موافق نخواهد بود... همیشه این سیاستمداران هستند که باعث جنگند برای هم خط و نشان میکشند و جنگ راه میاندازند و قربانی کیست؟؟ مردم عادی بیدفاع که خونشان مفت و بیارزش است.
۲- از خود کلمه جنگ هم گویی خون و کشتار میچکد. این واژه برای ما مثلان اشرف مخلوقات باید وجود نمیداشت آیا بهراستی ما بهترین موجوداتیم؟ چرا چون توانایی حرف زدن داریم؟ چون کارهایی میکنیم که دیگر موجودات نمیتوانند؟ پس چرا به وقتش چنان درندهخو و انسان کش میشویم که گویی هیچ بویی از انسانیت نبردهایم؟
افسوس رقابتها و نبردها باید برای صلح و عشق و دوستی، مهر و انسانیت میبود این چه نبردی ست که جز برای نابودی نیست... ما شهروندان عادیم نه دلمان زمین بیشتری میخواهد نه خواهان آنیم که خونی بریزد نه کشتار و غارتی باشد دلمان تنها و تنها عشق میخواهد و دوستی. دلمان زمین سبز پرشور میخواهد.
۳- چه سرنوشتها، زندگیها و حقایقی که بهواسطه جنگ از بین رفت و تغییر کرد چه فجایع و نسلکشیهایی که انسان به انسان عرضه نکرد جنگ منفورترین واژه جهان است مردم همیشه به داد هم رسیدند تمامی کشورها در حوادث طبیعی کمکهایشان را برای هم میفرستند به هم در بروز مشکلات یاری میدهند نمیخواهند باعث رنج هم باشند.
اما این جنگ سیاستمداران است که آدمهای عادی را به جان هم میاندازد جوری که باورپذیر نیست اینان همان مردمی هستند که در بحران به داد هم رسیدند.
زخمی که جنگ و جنگها بر قلب آدمها میگذارد تا نسلها سینهبهسینه ادامه خواهد یافت.
کی به معنای واقعی به انسانیت خواهیم رسید انسانیت جز دوست داشتن و صلح معنای دیگری ندارد.
چقدر تا کی باید انسان شدن و انسان ماندن تاوان دهیم... ما به آرامشی نیاز داریم که هیچگاه رویش را ندیدیم.
۴- کارخانههای اسلحهسازی باید به گلخانه تبدیل شوند و نیروهای انسانیشان گلفروش... شاید گیاهان لطیفشان کنند و به سرشت اصلیشان بازشان گرداند.
تا مادامی که کارخانههای اسلحهسازی وجود دارد جنگها هم ادامه دارند.
جهان بایستی هر روز جای بهتری برای آدمها شود کودکان خوابهای پریشان نبینند و زنان جز برای رشد انسانیت فکری نداشته باشند و مردان هیچگاه به هیچ جنگی نروند... شما، شما کشور دارها سیاستمداران با هم مشکل دارید خودتان حلش کنید چشم در چشم کاری به مردم نداشته باشید ما خواهان آرامشیم آرامشی که حق انسان بودن و انسان ماندن است.
https://srmshq.ir/f3njvt
اشعار کتاب فوقالذکر به قلم حمید نیکنفس -که اهل رفسنجان است و روزگارش هم بد نیست - سروده شده است. نشر «مسین» هم طبق عادت قُدَما آن را به زیور طبع آراسته است. این کتاب بنفشرنگ به سه دفتر تقسیم شده است. دفتر اول «کرم سیب» نام دارد و مشتمل بر ۳۹ شعر است. از مناجات با «خداوند ماشو و کل فاطمه» شروع شده و همینطور رفته تا رسیده به دفتر «تیتک آهو» که همان چشم آهوست. تیتک آهو هم لبالب از واژگان و اصطلاحات کرمانی است که نیکنفس سالهای سال است، در قالب شعر از آنها محافظت میکند و اگر دستش برسد، موسیقی را هم چاشنی کارش میکند. اشعار کرمانی نیکنفس آنقدر منحصر به فرد است و امضایش پای کار است که آشنایان او و شعرش هر جایی که شعر و موسیقی با لهجه کرمانی میشنوند، بیاختیار میگویند: «آقای نیکنفس!»
دفتر سوم که «ما در پیاله» است و حافظانههای حمید! این اشعار شوخیهای حمید نیکنفس است با حافظ شیرازی! این اشعار از نظر ادبی «نقیضه» به شمار میآیند. اگر نمونه کرمانیاش را خواسته باشید، کتاب «خارستان» نوشته ادیب قاسمی کرمانی که با سعدی از این شوخیها داشته است. خلاصه اینکه کرمانیها ید طولایی در شوخی با شیرازیها دارند.
در پسزمینه ذهن شاعر همواره طرحی از ورزش محبوب فوتبال هم هست. شاعر در این مجموعه نهتنها «در حد تیم ملی» را سروده بلکه پای حافظ را نیز به این ورزش پرحاشیه باز کرده و گفته:
«گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود»
فرمود که داور نگرفته است خطا را
نیکنفس طنز را تلخ میداند و بیدلیل نیست که گاهی هنگام خواندن اشعار طنز نیز بغض راه گلویش را میبندد و ...
گریه گاهی میکنم بر ریش خود من قاهقاه
خنده، هقهق میکنم بر حال زارم، بد که نیست